هیــــچکس با من نیست !...مانده امــ تا به چه اندیشــه کنمــــ...مانده امــ در قفس تنهایی...در قفس میخوانمــــ... چه غریــبانه شبیــــ ست... شبــــ تنهــــایی من!...ء حالا یه شهر خوجمل که خیلی دوسش میدارم : تــو را دوســـــت ندارمـــــــ !!! تو را دوست ندارم نــــه دوستت ندارم! اما هنگامی که نیستی غمگـــینم! تو را دوست ندارم! اما نمیدانم چــرا .... آنچه میکنی در نظرم بی همتا جلوه میکند! و بارها در تنهایی از خود پرسیده ام چرا آنهایی که دوستشان دارم بیشتر شبیه تو نیستند ... تو را دوست ندارم! اما هنگامی که نیستی از هر صدایی بیـــــزارم حتی اگر صدای آنانی باشد که دوستشان دارم زیرا صدای آنها طنین آهنگین صدایت را در گوشم میشکنند! تو را دوست ندارم! اما چشمان گویایت بیش ازهر چشم دیگری بین من و آسمان آبی قرار میگیرد... آه میدانمــــ که دوستت ندارم اما افسوس دیگران دل ساده ام را کمتر باور دارند و چه بســـا به هنگام گذر میــبینم که بر من میخندند زیرا آشکـــارا مینگرند نگاهم به دنبال توستــــ ...